Life is Strange در واقع شروع کننده ی عامیانه ساختن سبک اپیزودیک و داستانی تعاملی برای صنعت بازیسازی به طور رسمی به شمار می رود. داستان آن در مورد نوعی فرضیه بسیار قدیمی می باشدکه البته در دنیای گیم کمتر استفاده شده و آن هم یعنی به عقب برگرداندن زمان . از آنجا که شخصیت اول بازی یک دختر است پس می توان حدس زد که بازی کاملا احساسیو عاطفه ای باشد. شخصیت اول بازی یعنی Max یک شخصیت اجتماعی نیست و برعکس بسیار گوشه گیر می باشد و با اینکه در دنیای بیرون حضور زیاد پررنگی ندارد اما دنیای بزرگی دردرون خود ساخته است. بازی ابتدا در یکی از پارک های یک شهرک در آمریکا شروع می شود، شبی که طوفان تندی می آید و درخت ها در حال قطع شدن هستند مکس برای نجات خود یکساختمان فانوسی شکل را پیدا می کند و برای رسیدن به آن تقلا می کند.
پس از زدن یک رعد و برق مکس از خواب سر کلاس دانشگاه خود بر می خیزد و از اینکه فقط یک کابوس را ردکرده احساس راحتی میکند. بعد از آن مکس با دوربین آنالوگ خود یک سلفی می گیرد و همین توجه استاد را به خودش جلب می کند باعث می شود تا از او یک سوال کند ولی مکسقادر به جواب دادن آن سوال نیست و بسیار سر افکنده می شود و خود را سرزنش می کند زیرا او استاد خود را خیلی دوست دارد. پس از اتمام کلاس مکس به دستشویی دانشگاه می روداما بعد از آن شاهد دعوای دوست صمیمی خود با یکی از اشرار می شود که بنظر در مورد مواد مخدر با هم جر و بحث می کنند. بعد از اتفاق ناگواری که در آنجا می افتد مکس ناخوداگاه زمان را برمی گرداند به هنگامی در کلاس از خواب بیدار شده بود. او متوجه قدرت خارقالعاده خود می شود سپس سعی می کند تا دوباره به سرعت وارد دستشویی شده و دوست خود را نجات دهد.
